مدام بنویس



جایی در مصاحبه ای درباره عشق خواندم که: آدم ها وقتی بسیار به یکدیگر نزدیک می شوند، درمی یابند که چقدر از هم فاصله دارند‌. 

گفته بود شرط یک عشق سالم و شکوفاننده این است که فرد بداند به رغم تمایل شدیدش به نزدیک شدن به دیگری و درنوردیدن فاصله های بینشان، باید فاصله ای را در میانه رعایت کنند و این یعنی احترام نهادن به دیگری.


خیلی درست می گفتاگر نوشته های پونه مقیمی را هم در اینستاگرام دنبال کنید، جوهر کلامش همین است و خب این مهارت سختی است که به این راحتی ها به دست نمی آیدپر است از پیچیدگی ها و ریزه کاری ها.

هر وقت می خواهم تجدید قوا کنم، هروقت می خواهم آرامش پیدا کنم باید دور شوم، باید بروم توی خلوت خودم، آن لحظه هایی که بی دلیل و بی امان گریه می کنم.بی پناهی را لمس کنم، ببینم چیز وحشتناکی که نیست، هیچ، بلکه شفا دهنده است.دریافتن این حقیقت که خودت برای خودت کافی هستی شفا دهنده استنمی دانم چطور بگویمش اما این عشقی که تقدیسش می کنند، که حسابی بزرگش می کنند، که آدم ها خوشحالند در بدترین شرایط کسی را دارند، که وقتی تنها هستند دائم به این فکر می کنند که دلشان می خواهد یکی بود که از این غروب دلگیر و گرمای هوا و کلافگی روز ها و دلتنگی شب ها و بی قراری لحظه ها می توانستند به او پناه ببرند، آن قدرها هم حقیقت ندارد.یعنی واقعیت ندارد! و این برای کسی که یاد نگرفته با تنهایی اش کنار بیاید ناامید کننده است

خیلی که بخواهی زور بزنی یک نفر در تمام حالات و لحظات و فراز و نشیب ها درکت کند، بیشتر می رسی به همان فاصله.بیشتر می رسی به همان دیوار بین دو روح، بعد همه چیز برایت زیر سوال می رود که چرا با اینکه کسی را دارم، باز هم دلم می گیرد! برعکسش هم هست، خیلی که بخواهد زور بزند می رسد به همان فاصله، به عجز و ناتوانی و درهای بسته!

مسخره تر از این نیست که آدم دنبال عشق بگردد که دیگر دلش نگیرد


واقعیت این است که عشق جنس رنج ها و لذت ها را عوض می کند، معنای رنج کشیدن و لذت بردن را عوض می کندنه اینکه برای همیشه آن را محو کند.

آخر همه این ها خواستم بگویم که این خیلی مهم است کسی را پیدا کنی که این فاصله را بفهمد، رعایتش کند و وقتی می گویی می خواهم تنها باشم، أین قدر این موضوع برایش عجیب و غیر عادی نباشد! و خیلی مهم است خودت هم به این باور برسی که حالا در این سن، حس می کنم بالاخره فهمیده ام! فهمیده ام که رعایت کردن این فاصله خیلی مهم استکه دور شدن همیشه جواب می دهددور شدن، ناامید شدن، خلوت کردن و تجدید قوا کردن.


یاد بگیرید همه درزهای روح همدیگر را نخواهید با عشق بپوشانید چون تلاش بیهوده ای است! همه ی آدم ها به تنهایی نیاز دارند


دیشب ازم پرسید تو چه سالی کنکور دادی؟ گفتم 85! بعد یهو اصلاحش کردم گفتم نه! 86! و انگار کشف تازه ای کرده باشم گفتم: دقیقا 10 سال پیش.

 10 سال بعد از کنکور دادنِ من، خواهرم امروز کنکور داشتانگار متر تازه ای برای زمان پیدا کردم! دیروز معنای یک سال رو فهمیدم و امروز که فهمیدم دقیقا 10 سال از زمان کنکورم می گذره، معنای 10 سال رو! یه حس عجیب و غریبی داره فکر کردن بهش.

 و چیزی که از همه جالب تره! اینه که بعد کنکورم وقتی اومدم خونه برقا رفت و حالا بعد 10 سال، خونه نیستم، سرکارم، کارم هیچ ربطی به رشته ای که یه سال قبلِ کنکور و چهار سال و نیم توی دانشگاه براش درس خوندم، نداره و البته امروز هم مثه همون روز کنکور برقا رفته!

10 سالِ بعد هستم؟! کجام؟! و با چه نشونه ای قراره 10 سال قبلم رو که سرکار بودم، برقا رفته بود و من داشتم پست جدیدی برای کانالم می نوشتم رو یادم بیاد؟!


حالا هربار که به 14 تیر و سالگرد کیارستمی برسیم، من یاد اولین پیام میفتم و کیارستمی مرد».یاد همون لحظه که درست وقتی داشتم چند تا عکس از توی آرشیوم پیدا می کردم تا برای نمایشگاه بفرستم، این جمله رو دیدم و تنم لرزیداولش از مرگ کیارستمی و دومش از اینکه آخه این مدلی خبر میدن؟! بی مقدمه؟! مُرد ینی چی!

فکر کنم به کیارستمی مدیون باشیم به خاطر دیالوگ هایی که با مرگش شروع شد، به خاطر اینکه چیزی رو بین ما شروع کرد که هیچوقت تموم نشد، ینی تمومی نداره! به خاطر طعم گیلاس رو دیدید»؟! اگه ندیدین همین امشب ببینید» من و حیف شد، دوست داشتم بیشتر بشناسمش!» تو!

به خاطر اینکه تا یه مدت نسبتا طولانی بهونه داشتیم برای حرف زدن، از آخرین پست اینستاگرام ژولیت بینوش گرفته تا پرونده مجله فیلم درباره کیارستمی و دیدن کپی برابر اصل»  و مرور سینمای عباس کیارستمی

به خاطر اینکه شاید اگه کیارستمی نمی مرد، هیچ وقت بهونه ای پیدا نمی کردی تا تهِ همه این حرفا منو به یه قرار حضوری دعوت کنی!

به خاطر طعم گیلاس» که از روزی که با تو آشنا شدم، برای همیشه عوض شد.


کارمان همیشه امیدواری بوده. چون امید داشتن راحتتر از همه چیز بوده، اینکه امید داشته باشی یک نفر بیاید کارها را سامان دهد، زمان برسد که همه چیز سامان پیدا کند همیشه راحت ترین است.

نمی دانم چرا انقدر امید را مقدس کرده اند، امیدواری گاهی وقتها فقط به تاخیر انداختن کاری است که همین امروز باید انجام بدهی.

همین امروز باید کاری پیدا کنی، همین امروز به دختری که دوستش داری ابراز علاقه کنی، همین امروز برنامه ای برای آینده ات بریزی.همین امروز تکلیفت را با همه چیزهایی که تو را بلاتکلیف نگه داشته اند مشخص کنی.

دیگر آدم های زیادی امیدوار، آدمهای زیادی صبور آنقدرها هم به چشمم بزرگ نمی آیندپشت هر صبوری زیادی، یک ترس و تردید نهفته است.ترس از اقدام کردن.ترس از چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد/ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک»

ما زمان را برای رسیدن به آنچه می خواهیم بهانه می کنیم، چون هنوز خودمان ترس و تردید داریم و به انتظار نشستن بهترین فرار برای این تردیدهاست‌‌‌.

امید برای آدم هایی است که ریسک می کنند، که اقدام می کنند‌که می دانند هر روز یک قدم به هدفشان نزدیک تر شده اند!


نمی دانم درست فکر می کنم یا نه؟! 

پ ن: کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری!


من فکر می کنم پس هستم، گفته ی روشنفکری است که دندان درد را ناچیز می داند. من احساس می کنم پس هستم، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هرموجود زنده به کار می رود. از نظر فکری، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارند. افراد بسیار، اندیشه های کم: همه ما کم و بیش مثل هم فکر می کنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله می کنیم،از هم وام می گیریم و از یکدیگر می یم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند، فقط احساس درد می کنم. در اینجا بنیاد خویشتن فکرنیست بلکه رنج است که بنیادی ترین همه احساسهاست. حتی وقتی یک گربه درد می کشد نمی تواند به خویشتن یگانه و تبدیل پذیر خود تردید کند. در رنج و درد شدید جهان محو می شود و هریک ازما با خویشتن خویش تنها می شود.

هیپولیت از پرنس مشکین پرسید: آیا نسبت به من حس تحقیر داری؟

_چرا؟ آیا چون تو بیشتر ازما رنج کشیده ای و همچنان رنج می کشی باید نسبت به تو احساس تحقیر داشته باشم؟

_نه، زیرا من شایسته درد و رنجم نیستم.


من شایسته درد و رنجم نیستم. این جمله بزرگی است. این جمله به این معنا است که رنج نه تنها اساس خویشتن خویش و اثبات هستی شناسانه تردیدناپذیرآن است بلکه رنج تنها احساسی است که شایسته بیشترین احترام است.

از این روست که میشکین همه نی را که رنج می کشند می ستاید. وقتی میشکین عکس ناستازیا فیلیپوونا را برای اولین بار دید گفت: این زن باید خیلی رنج کشیده باشد. در فصل پانزدهم بخش اول، میشکین مسحور به ناستازیا فیلیپوونا می گوید: من چیزی نیستم اما شما، شما رنج کشیده اید. 

اگر ما به هر زنی بگوییم شما خیلی رنج کشیده اید مثل آن است که از روحش تجلیل کرده باشیم، آن را نواخته و به اوج برکشانده باشیم. هر زنی در چنین لحظه ای حاضر است به ما بگوید اگر شما هنوز جسم مرا تصاحب نکرده اید اما روحم، دیگر مال شماست. 

در برابر نگاه خیره میشکین روح بزرگ و بزرگ می شود، شبیه یک قارچ غول پیکر به بلندی یک ساختمان پنج طبقه می شود، شبیه یک بالن می شود که از هوای گرم پر شده و آماده است با سرنشینانش به آسمان بلند شود، ما به پدیده ای رسیده ایم که من آن را بزرگ شدگی روح می نامم


#جاودانگی

#میلان_درا



بین یادداشت های فیسبوک دو سال پیش، حس و حال این یکی را بیشتر از همه یادم مانده بود، آن شب را و باران پشت شیشه ها و توی چشم هایم را: 

⛈تابلوی رستوران بلوط.چرم دلتا.فست فود عطاویچ.کت و شلوار ایران مهرکالای خواب ازدیلیک از برابر چشم هام می گذرند
وقتی عقب یه تاکسی فرسوده که راننده با شش بار استارت زدن و چهار تا توکل به خدا و این ماشین چقدر امروز ما رو اذیت کرد!» روشنش کرده، خوابت برده باشه، هربار که میزنه رو ترمز، چشمات باز میشن و تنها چیزایی که میبینی، انعکاس نور خیابون توی قطره های بارون و حرکت برف پاک کن ماشین و نور تابلوی مغازه هاست.
بعضی ها هم هستند که شب بارانیشان را این طور می گذرانند و هیچ نویسنده یا کارگردان و فیلمسازی نیست که به داستان تنهاییشان در عقب تاکسی های فرسوده شهر بپردازد.⛈

جایی از قول یک نویسنده خواندم یا شاید دیالوگ فیلم بود که می گفت: تو ۳۰ سالگی تازه می فهمی زندگی درباره چیه و از یه استراحت کوتاه لذت می بری.


فکر کنم سال های نزدیک ۳۰ هم با تقریب خوبی همینطور باشند، برای همین حس می کنم تنها چیزی که در روز تولدم نیاز دارم این است که مرخصی بگیرم و در خانه بمانم!

.

 سه سال پیش را یادم هست، که زنگ زدم به تنها مغازه موسیقی نزدیک محل کارم و پرسیدم آلبوم جدید قربانی را آورده اند یا نه، گفت آره. از رئیسم یک ساعت مرخصی گرفتم، گفتم زود می آیم، شاید فکر می کرد ساعت ده صبح کار بانکی یا اداری دارم. اما نه، می خواستم فقط آلبوم موسیقی خواننده مورد علاقه ام را بخرم. با  ماشین رفتم و پیاده از کوچه پس کوچه های پرت محل کارم برگشتم. آن زمان، این فرآیند می توانست خوشحالم کند، خودش یک تجربه جدید و نو بود. همین که  حالا آلبوم موسیقی خواننده ای که دوست داشتم و آهنگ های جدیدی که قرار بود تا مدتی حالم را خوش کند، در دستم بود خب! بدترین و البته واقعی ترین جلوه بزرگ شدن همین است: آدم دیگر با یک آلبوم موسیقی خوشحال نمی شود و به خاطرش از ساعت کاری اش نمی زند!

 اما اگر واقعیت را بخواهید، من می گویم زندگی همان آلبوم موسیقی است، همان شادی داشتن یک آلبوم موسیقی.به محض اینکه چیزهای بیشتری از زندگی بخواهی، شادی های کوچکت را هم از تو می گیرد.

فیلمی که همین چندروز پیش دیدم دیالوگ قشنگی داشت، پسر از مادرش  پرسید مامان تو خوشحالی؟ و مادر در جوابش اول طفره رفت و بعد گفت کنجکاوی درباره خوشحالی، بهترین میانبره به افسردگی.

راست می گفت! 



به این زن فکر می کنم و به شغل خوشرنگ و جذابی که داردآدم موقع نشستن پای سیستم یا رسیدن به کارهای بانکی یا در خمیازه های مکرر در جلسه های بی نتیجه ی پشتِ سرِ هم و  یا در باجه نوبت دهی به مریض ها در یک درمانگاه شلوغ و کثیف، طبیعی است از کار و زندگی و  روزمرگی خسته شود، اما آیا برداشت گل نیلوفر هم می تواند روزی شغل خسته کننده ای شود؟!

به این زن فکر می کنم که در این عکس هوایی فقط کلاهش پیداست در میان انبوهی از سبز ها و صورتی هابه این زن و دسته نیلوفرهایی که چیده و ثمره کارش است.خودش هم می تواند ببیند چقدر جای قشنگی دارد زندگی می کند و چه قدر نتیجه کارش زیباست؟!

خودش هم به این زیبایی واقف است یا نه، پارو زدن و  نیلوفر چیدن توی آب هم بعد از مدتی تکراری می شوند.‌‌؟!

.

هرچه هست این زیبایی هرکسی را وسوسه می کند تا جای این زن باشد و حداقل یک روز کاری اش را در میان سبز ها و صورتی ها بگذراند، مخصوصا وقتی بداند چقدر  باشکوه و زیبا به نظر می رسد و آن بالا چقدر آدم ها هستند که از  پشت موبایل هایشان، او را می بینند و حسرت می خوردند جای او باشند.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها